تنها یک خط بر زبانم جاری است ...
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
من در این دنیای پست بهشت را با دو چشم خود دیدم... بهشت درختان سبز و سر به فلک کشیده و رود و می و ... نیست . بهشت گاهی یک کلمه است، یک نگاه، یک سلام است... فقط باید خوب نگریست
شاید باید به خود آییم و دوباره مرور کنیم
عربستان خانه خدا را احاطه کرده ماچگونه ایم؟ حرم قم ! حرم امام رضا.ع.! ما این ها را احاطه نکرده ایم ؟
اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ، مِنْ نَفْسٍ لاَ تَشْبَعُ
خدایا:به تو پناه می آورم از نفسی که سیر نمی شود.
خدا میخواست زیبایی اش را به رخم بکشد ... بعد مرا آتش بزند و در آخر سوختنم را ببیند
دلم تنگ است برای کسی که نه می شود او را خواست و نه می شود او را داشت فقط می شود برای او سخت دلتنگ شد
سرمایه ای ندارم ... هیچ کس را ندارم ... خدایا مرا در آغوش بگیر که از خود می ترسم ...
جهان تاریکی محض است ...
گاهی گم می شویم و همرنگ جماعت، گاهی کور می شویم همراه جماعت. تا به حال فکر نمی کردم راحتی بسیار نزدیک است...
اما چون همرنگ جماعت شده بودم دور می دیدم. صندلی مدیریت ظاهری خوش دارد. چرخ دار ، راحت و ... اما هنگامی که می نشینی تسلطی بر آن نداری. اما صندلی بدون چرخ ، ثابت از آن هم راحت تر است . هم تسلط داریم هم تکیه گاه محکمی دارد .
چرا ما همراه و همرنگ جماعت می شویم در حالی که می توانیم آسوده تر زندگی کنیم ؟
گاهی نباید با عقل صحبت کرد ... فقط کافی است آرام باشیم و سکوت کنیم
سخت نیست اما ممکن است گاهی فراموش کنم
فراموش کنم که ابتدا ظرفیت طرف مقابلم را ببینم و سخن از احتضار بگویم
ارحم...
ارحم...
ارحم یا الهی
...
پیری و مرگ عجب غصه ی جانفرسایی است
تا جوانیم دعا کن به شهادت برسیم
اشتباه ما این است از همان ابتدا که سؤالی ذهنمان را مشغول می کند از خدا نمی پرسیم تا جوابمان را بدهد
وقتی زندگی شهدا را ببینی و بخوانی چیزی بینشان مشترک است
آنان غرق در نعمت و لذت بودند
بماند که لذت را چه میدانی
لذت داشتن همسر و فرزند
گاهی فرزندانی که شیرین زبانی اشان .... بگذریم ....
غرق محبت خانواده
غرق زیبایی
خلاصه کلام به همه پشت می کنند و چشم می بندند و میروند سوی خدا
اما ...
اما من دلبستگی ندارم
هر چه بیشتر فکر می کنم ندارم و نیست
نه محبت
نه آرامش
نه لذت
نه ....
شاید دلیل ماندنم همین باشد
من دلبستگی ندارم تا چشم ببندم و به سمت خدا روم
من از روی دلتنگی و غم دنیا
از روی بی کسی و تنهایی
از روی تلخی دنیا می خواهم سوی خدا روم
آرزوی شهادت در دل دارم
اما تصور می کنم ماندم دلیلش بر این باشد ...
شهیدان گمنام را در کسانی دیدم که شهید می شوند اما برای امنیت، شهادتشان را تصادف اعلام می کنند. از اطرافیان تا کل جامعه کسی متوجه نمی شود که شهید شده اند...
وقتی میمیریم ما را به اسم صدا نمی کنند
و درباره ما می گویند: جسد کجاست ؟
و بعد از غسل دادن می گویند: جنازه کجاست؟
و بعد از خاک سپاری می گویند: قبر میت کجاست؟
همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم،
بعد از مرگ فراموش میشه؛ مدیر، مهندس، مسؤل، دکتر
الفاتحه مع الصلوات
گاهی نباید چیزی گفت ... گاهی یک جمله همه حرف دلت را میزند
السلام علیک یا ابالفضل العباس
در زمانه ای زندگی می کنم که بنده خدا بودن و سعی بر این امر داشتن را دیوانگی می خوانند
تاریخ در حال تکرار است
با خود تکرار کن من اگر زمان عاشورا بودم در سپاه دشمن قرار داشتم
من خود مسلم را معرفی میکردم تا او را شهید کنند
من ظلم را میدیدم و می گفتم حق است
اما میترسیدم و پشتیبان کفر میشدم ....
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
اللهم الرزقنا توفیق ...
فاصله غبطه و حسادت از مو هم باریک تر است... به قدری که گاهی نمی فهمی حسادت کرده ای و تصور میکنی غبطه خورده ای...
و زمانی می رسد که با حسادت کفر نعمت می کنی و به قعر چاه می روی...
باید سجده شکر به جا آورد که خداوند توبه را راه بازگشت قرار داده است . اگر جز این بود ما بندگان می مردیم
کسی غصه رفتن را میخورد برای رسیدن به اوج (شهادت)...
و من این روزها غصه رفتن را میخورم که پست تر از این نشوم
انسان زمانی که به کهنسالی بررسد به جایی میرسد که با هر زنگ اطرافیان تصور میکنند خبر فوتش را میشنود ... این یعنی از یک سنی به بعد شما مرده اید و دیگران منتظر خبر مرگ شما هستند
بعد از 30 سال زندگی ( که البته از نظر بنده زنده نبودم و مرده هستم ) متوجه شدم هیچ ندارم . دستانم را گشودم و دیدم خالی است . خود را خاکی می بینم که با یک فوت به فنا میرود .
به همین سادگی
با هم که صحبت می کردیم از ثروتمند بودن افرادی سخن میگفت که به ظاهر فقیر هستند . او صحبت میکرد و در چشمانش اشک جمع میشد، من بودم و این سوال که چه میشود که اینگونه شخص دگرگون میشود ؟
از آنجایی که خدا همیشه با من است در کمتر از یک هفته شخصی را دیدم که به ظاهر هیچ نداشت اما وقتی دقت میکردم و با او سخن می گفتم کاملا محسوس بود که غنی است. با خود که یادآوری میکردم حالم دگرگون میشد . از اینکه من کجای این دنیا هستم و او کجا...
من فقیر و او غنی ...
بنده ای از بندگان صالح خداوند که با نگاه به او میتوان خدا را با او یافت و دید...
انسان هایی که به ندرت عصبانی میشوند متأسفانه همان به ندرت عصبی شدنشان هم عوض این همه تحمل و سکوت و صبر را جبران میکنند. هیچگاه به درستی تصور نکردم و فکر هم نکردم به اینکه اگر روزی صبرم تمام شود چه میکنم و چه باید انجام دهم برای آرامش روح و جسمم...
اینک من هستم که سر ریز کردم و آرام نیستم ...
من مانده ام یک مغز خسته و قلبی که هر آن می ایستد...
این روزها بیشتر دیگران را می فهمم. دلیل فهمیدنم هم تنها قضاوت های نابجایی بود که در زمانی انجام می دادم. اینک ورق برگشته و خود در جایگاه دیگران هستم.
ما هر چه میکشیم از بی تو بودن است ...
این روزها بیشتر میفهمم معنی این جمله را و مدام با خود زمزمه میکنم.
ما هر چه میکشیم از بی تو بودن است ...
ما هر چه میکشیم از بی تو بودن است ...
ما هر چه میکشیم از بی تو بودن است ...
مگر نه این است که حضرت صاحب الزمان (عج) از ما مشتاق تر به ظهورند؟
من نیز ادعای شیعه بودن ندارم. من بنده ای هستم که دوستدار شمایم . من بنده ای هستم که محبت شما در دلم است.
چرا ظهور نمی کنید؟
مهم نیست چه سوالی ذهن را مشغول کند. اگر دلت پی اش باشد اگر کسی را جز خدا نداشته باشی. جواب سوال برایت می رسد. بدون واسطه. این یعنی ...
این روزها بیشتر به مسئولیت فکر میکنم. اینکه در جایی زندگی می کنم که آدم مسئول، نادر شده است. شده است جریان این سخن : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
یعنی از همسر و زندگی و فرزند بگذر و فقط و فقط به فکر خودت باش.
أین تذهبون؟
وَلَوْ أَنَّ أشْیاعَنا وَفَّقَهُمُ اللّهُ لِطاعَتِهِ عَلَی اجْتِماع مِنَ الْقُلُوبِ فِی الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْیُمْنَ بِلِقائِنا، وَلَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا عَلی حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَصِدْقِها مِنْهُمْ بِنا، فَما یَحْبِسُنا عَنْهُمْ إِلاّ ما یَتَّصِلُ بِنا مِمّا نَکْرَهُهُ وَلا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ
اگر شیعیان ما که خداوند توفیق طاعتشان دهد در راه ایفای پیمانی که بر دوش دارند، همدل میشدند، میمنت ملاقات ما از ایشان به تأخیر نمیافتاد و سعادت دیدار ما زودتر نصیب آنان میگشت، دیداری بر مبنای شناختی راستین و صداقتی از آنان نسبت به ما، علّت مخفی شدن ما از آنان چیزی نیست جز آن چه از کردار آنان به ما میرسد و ما توقع انجام این کارها را از آنان نداریم.
به یاد دارم از کودکی تا این سن همیشه برایم مثال پر و آهن را میزدند. کدام سبک تر است؟ یا مثال گنجشک و پشه و پروانه و ... . این ها میتوانستند پرواز کنند اما نه فقط به خاطر پر و بال . بیشتر به دلیل سبک بودن می توانستند پرواز کنند. تجربه ثابت کرده انسان تا شخصا مساله ای را تجربه نکند درک نمی کند. من نیز مستثنی نیستم. این روزها پرواز تا ملکوت را میفهمم. این روزها بیشتر میدانم سبک بال بودن یعنی چه.
همه چیز از یک جا به جایی شروع شد. از یک مهاجرت. از اینکه چمدانی به چه عظمتی در درون یک کیف دستی ساده خلاصه شد.
آن جا بود که به خود آمدم دیدم من سبک بال نیستم و نمی توانم پرواز کنم .
گرفتارى هاى زندگى و کارهاى روزمرّه عذرى موجه براى ترک جهاد نیست، بنابراین وقتى به جهاد فرا خوانده مى شوید، خواه سبکبار باشید یا گرانبار، باید روانه شوید و با مال و جانتان در راه خدا پیکار کنید. این براى شما بهتر است اگر بدانید.
بزرگی میفرمودند: همیشه خودتان را بدترین بنده خدا بدانید.
مدت ها در فکر این سخن بودم اما خود را بدترین بنده خدا نمی دانستم. خوشبختانه لطف خدا شامل حال این بنده شد و متوجه شدم غرور باعث میشد بدی هایم را نبینم. چند روزی است خدا چشمانم را بینا کرده... چند روزی است خود را بدترین بنده خدا میبینم .
چه میشود که بعضی از افراد توفیق های بی شماری دارند؟
چه میشود که بعضی میشوند جز 72 تن در عاشورا ؟
عاشقی مگر فرقی میکند؟
اویس قرنی خود را وقف مادرش میکند و پا بر دلش میگذارد و پیامبر (ص) رایحه بودنش را استشمام میکند بعد از رفتنش...
کسی میشود اویس و کسی دیگر میشود غلامی که حضرت حسین (ع) سرش را بر دامن خود میگذارد لحظه شهادتش...
عشق مگر فرقی میکند؟
معشوق که یکی است اما چه میشود عاشقان را؟
خدایا !
گاهی نیاز نیست به دنبال معرفت بگردیم . تنها کافیست دل و گوشت را پاک کنی تا معرفت را ببینی و بشنوی. مهم نیست از کجا و چه کسی باشد . مهم آن است که حق باشد حتی از زبان دشمن... شنیدن معرفت هم تنها با کرم و لطف خدا است که شامل حال آدمی میشود.
نمونه اش آنجایی است که میشنوی :
- پارچه میخواهم برای خیمه
- برای چه کاری؟
- آتش زدن
- میدانی در عاشورا چه کسانی خیمه ها را آتش زدند؟ اشقیا
- می خندد و میگوید : بگذار خوش باشیم ما با این کارها حال میکنیم...
...
از خود خجلم این روزها که زودتر از این ها این کلام حق را نشنیده بودم. شاید تا بحال چنین کاری نکرده ام اما اینگونه تأمل نکرده بودم.
نمی دانم دانسته هایم درست یا نه! اما بعد از روز عرفه به این نتیجه رسیده ام شکر نعمت یعنی به زبان آوردن نعمت. با خود میگویم اگر کسی به من هدیه ای بدهد ادب حکم میکند که از آوردن هدیه تشکر کنم ، حتی اگر آن شخص بسیار به من نزدیک باشد و ما با هم رودربایستی نداشته باشیم.
درست است میدانم در نعمت زندگی میکنم . درست است میدانم آسمان آبی است و زیباست اما باید به زبان آورم و بگویم : خدایا سپاس که این آسمان را دادی.
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ
این روزها دلم عجیب برای ماه مبارک تنگ می شود. احساس آرامش نزدیک افطار و سحر را میطلبم . روحم رام شده بود. آرام تر زمانی دیگر. اما اینک ... کاش هر روز ماه مبارک بود. شاید در ایام سال روزه بگیرم اما ماه مبارک چیز دیگریست. شاید بهانه ای است برای فاصله از گناه کبیر و صغیر... دلم عجیب برای ماه مبارک تنگ است.
سال ها پیش قسمتی از دیوار اتاقم را اختصاص دادم به عکس. عکس های خانوادگی ، تک نفره و ... . تصور میکنم جای مناسبی را انتخاب کرده ام. گاهی بعد از نماز که تکیه میدهم این دیوار را در مقابلم میبینم . از یاد خاطرات و پیر شدن و این ها که بگذریم ، این دیوار برایم درس عبرت است. درس عبرتی که دلیلش قابل بیان نیست. فقط هر بار مرا با خود به ناکجا آباد میبرد، که از کجا به کجا رسیده ایم . پست رفت و پیش رفت هایمان را در این دیوار میتوان مشاهده کرد. وقتی پست رفت ها را میبینم ، از خدا طلب عاقبت بخیری میکنم. زمانه ی عجیبی است . خدا به فریادمان برسد.
اگر یک بار از دینت کوتاه آمدی ، بعد از مدتی به فنا میروی ...
همه چیز از یک دوستی آغاز شد. به یاد می آورم روز اول دانشگاه به طور اتفاقی کنار هم نشستیم. بعد از آن روز با هم دوست شدیم و بعد از مدت کوتاهی با دوست او دوست شدم . اکنون دوستان خوبی هستیم . حتی الان که ازدواج کردند و بچه دارند . چند وقت پیش من را وارد یک گروه کرد. شب اول برایم کسل کننده بود. اما این روزها بیشتر از بودن در گروه لذت میبرم. هیچ وقت تصور نمی کردم نرم افزار موبایل بتواند این قدر کاربردی باشد. امروز گفتم فلانی خدا خیرت دهد با این کاری که انجام دادی...
روزی معنوی وقتی بخواهد برسد میرسد. با یک بهانه ساده و حتی با یک وسیله بی ارزش ...
ثانیه به ثانیه تلنگر ...
ثانیه به ثانیه رزق معنوی ...
"خدایا سپاس"
وابستگی به این دنیا را زمانی خوب حس کردم که تمام زندگی ام در یک جسم بی جان به اندازه کف دست بود و وقتی همه چیزش در یک صبح بهاری از بین رفت دلم آشوب شد...
این یعنی بدبختی یک انسان که اگر دینش از کفش برود اینگونه دلش آشوب نمی شود...
برای این انسان باید شفای عاجل خواست
لطف خدا یعنی یافتن جواب سوالی که مدت هاست ذهنت را مشغول کرده است.
خدا به من فهماند امام زمان ( عج ) در قلب من غایب هستند. خدا به من فهماند حضرت در قلب من حضور دارند اما ظهور ندارند. خدا به من فهماند وقتی دعای فرج میخوانم بگویم خدایا فرج امامم را هم اینک برسان نه چند لحظه بعد یا روز بعد یا جمعه یا ... . هم اینک ظهورشان را برسان زیرا لحظه ای غیبت برایم مانند سمی عمل می کند که وجودم را فرا میگیرد. خدا به من فهماند تا حضرت در قلب و وجودم ظهور پیدا نکنند در این زمان و دنیا هم ظهور پیدا نمی کنند. خدا به من فهماند باید خود را آماده کنم و نه تنها من اگر تمام مردم امامشان در قلب و وجودشان ظهور پیدا کنند در دنیا هم ظهور پیدا میکنند و میتوان با چشم سر روی چون ماهشان را زیارت کنند.
الحمدلله رب العالمین
همه چیز از یک دعای ساده آغاز شد. زمانی که میخواستم روزه ام را باز کنم و قبلش دعا کردم . دعا برای فرج امام زمانم ( عج )...
دعایی که تا اکنون ذهنم را مشغول کرده و جوابی برایش نیافتم. بهتر از اینگونه بگویم، چرا من وقتی میگویم خدایا فرج امامم را برسان نمی گویم اینک؟ چرا نمی گویم فردا؟ چرا اصلا برایش زمانی تعیین نمی کنم؟ مگر نه این است که دوست دارم ظهور پیدا کنند؟ اما چرا من دلباخته و عاشقش نیستم که وقت دعا بگویم تا همین امشب فرجش را برسان...
چرا من برای ظهور امامم دلم ...
ممکن هست گاهی شرایطی در زندگی ایجاد شود که انسان را به دور دست ها ببرد. البته نمی شود دقیق گفت به دور دست ها زیرا به ما بسیار نزدیک است فقط مسأله آنجاست که ما فراموش میکنیم.
وقتی نگاهش می کردم شاید میشد خستگی را در چهره اش را به وضوح دید. خسته و درمانده از این دنیای دون و پست... دنیایی که به او هم مانند دیگران وفا نکرد. نگاهش میکردم و با خود فکر میکردم، شاید بهتر است بگویم مدام به خود تلقین میخواندم این تویی ، خودت را ببین ، فردا روزی نوبت به تو میرسد، زمانی که تمام توانت را به کار میگیری برای بیان سخنی اما کسی نه می شنود و نه متوجه میشود. سخت است این را بگویم اما دیگر با یک میت فرقی نمی کرد. دهانش باز بود و دیگر نمی توانست سخنی بگوید و فقط صداهای نامفهومی که کسی نمی فهمید. دیگر نمی توانست غذا و آب بخورد، مانده های غذا در لابلای دندان هایش مانده بود و ... من مات او شده بودم نه فقط برای دلتنگی، بیشتر برای دیدن خودم در آینده ای نزدیک. مدام به یاد می آوردم زمانی که جانوران ریز پوستم را در قبر میخورند و من هستم و شب اول قبر...
ترجمه خطبه 221 نهج البلاغه
گاهی نیاز است انسان در این دنیا برای خود تلقین بخواند. تلقین بخواند تا یادش نرود. از اسمش که پیداست "انسان"،یعنی فراموش کار ...
زمان زیادی از عاشورا نگذشته است، آن روزهایی که ورد زبانم این بود، کاش در کربلا کنارت بودم ، کاش...
گاهی فقط، کمی تأمل شاید مرا بخود آورد که همان بهتر که نبودم. وقتی در محضر امام هستی باید مطیع محض باشی. مطیع بدون چون و چرا و بهانه و ...
داستان امام صادق (ع ) و تنور را که به یاد می آورم می بینم من نیز مطیع نیستم. مطیع بودن یعنی همان دم با دلی قرص و محکم عمل کردن. اما من اینک در این زمان مطیع هستم؟ مطیع محض؟ یا از دین پیشی گرفته ام ؟ شاید هم از دین عقب مانده ام ...
رسول خدا (ص ) فرمودند:
زمانی بر مردم می آید که ماندن بر دین حق مانند نگه داشتن گلوله آتش در دست است.
مدت زمانی است که قید بسیاری از دوستانم را زده ام . دوستانی که زمانی برایم همه کس بودند اما اینک برایم هیچ کس هم نیستند. امروز با کسی صحبت میکردم کسی که همان هیچ کس های من نیستند اما زمانی دوستان مشترکمان بودند. دلش پر بود از بی معرفتی هایشان، غم را به وضوح میشد در چهره اش دید. کمی از همه جا سخن گفتیم در میان حرف هایم گفت چقدر دیدت به زندگی زیبا است، چقدر زیبا درس از زندگی گرفته ای، خوب توانستی خودت را جمع و جور کنی و ....
چیزی نتوانستم برایش بگویم فقط گفتم باور کن عنایت خداست ... بعد از صحبت هایمان که با خود فکر میکردم لبخندی بر لبم آمد و با خود مرور کردم عنایات خدا را ... به یاد آوردم زندگی برای دادن درس به من بهای سنگینی از من گرفت و کسی این بها را نمی داند و ان شالله نخواهد دانست...
پیامبر اکرم (ص): هر کس با دوستی خاندان پیامبر بمیرد شهید مرده است .
بحارالانوار جلد 27 صفحه 111
چند روزی است که ذهنم را مشغول کرده است. مدتی بود تصور میکردم که دیگر منیت ندارم و با خود نمی گویم "من"، از سویی دیگر با خود مرور میکردم و میگفتم : مگر نه اینست که مومن آینه مومن است؟ مگر نه اینست که هر عیبی در دیگران میبینم در وجود من هم هست؟ پس چرا من " منیت " دیگران را میبینم و " منیت " خود را نمی بینم .
نمی دانم چه شد! اما میدانم لطف خدا باز هم شامل من شد. اینکه به من فهماند. فهماند که خصلت هایی که در وجود دیگران است و من در خود نمبینم . گاهی منیت کسی در کمک به دیگران نمایان میشود، یعنی مدام میگوید من این کمک را انجام داده ام و منت میگذارد و همه به راحتی مشاهده میکنند . گاهی هم منیت ها در وجودت هست و کسی نمی بیند جز خودت و خدا. مانند اینکه تصور کنی من هیچگاه جای فلانی قرار نمی گیرم و اینجاست که می فهمی تو هم منیت داری یا کاری که برای رضای خدا نبوده و برای هوای نفست بوده...
محرم که آغاز شود ، همه سیاه پوش می شوند، هر شب به هیئت می روند، فقط نمی دانم چرا همه محرم را در 10 روز اول میدانند؟ مگر نه این است که از بعد واقعه عاشورا همه چیز آغاز می شود؟ گاهی تصور میکنم ما نیز مانند مردم کوفه هستیم ، گاهی تصور میکنم برای دل و نفسمان عزاداری میکنیم ، گاهی تصور میکنم وقتی در محل و دسته، سینه و زنجیر میزنیم و بعد از دهه میگوییم خیلی به دلم نشست یعنی ذره ای معرفت پیدا نکردیم ...
تقسیم کار بین برادر و خواهر شنیده ای؟
شهادت برای حسین و اسارت برای زینب
تیر و خنجر برای حسین و زخم زبان برای زینب
علی اصغر برای حسین و رقیه برای زینب
سخنرانی های کوتاه در واقعه عاشورا برای حسین و سخنرانی بلند بعد از عاشورا برای زینب
میبینید چه تقسیم کار زیبایی است؟
نمی دانم اسمش چیست اما من میگذارم اعتراف...
گفت نمی دانم پس این همه وعده چه شد؟ پس 100 روز که قرار بود مردم تغییر را بفهمند کجاست؟
چرا تمام قیمت ها رو به افزایش است ؟ چرا...
جوابش داد: هنوز زود است بدانید که به چه کسی رأی داده اید...
دلش نا آرام است، از چهره اش اضطراب را میفهمم. برایش از زمین و زمان و چیزهای خنده داری که میدانم میگویم تا شاید کمی آرامش کنم . اما ...
مادر است دیگر ، نگرانی های خواست خودش را دارد . گاهی تحت شرایط قرار میگیرد، اما هنگاهی که تنها با هم صحبت میکنیم ، آرام میشود. آرامشش را دوست دارم.
آرام شود من نیز آرام می شوم.
دیر زمانی است با خدا عهد کرده ام جوانی ام را برای مادرم بگذارم ، همانطور که او جوانی اش را برایم گذاشت .
امام صادق (ع) فرمودند:
مردی خدمت پیامبر (ص) آمد و گفت : ای رسول خدا به چه کسی نیکی کنم؟
فرمود: به مادرت، عرض کرد، بعد از او به چه کسی؟
فرمود: به مادرت، گفت: سپس به چه کسی؟
فرمود: به مادرت، سوال کرد: سپس به چه کسی؟
فرمود: به پدرت
با هم که صحبت میکردیم برایش از شب گذشته ام گفتم. سخت بر من گذشت، نمی دانم چه شد که یک باره نشستم فیلم های دیدار حضرت آقا با جانبازان قطع نخاعی را دیدم . نه یک بار نه دو بار... نمی دانم چند بار دیدمش... گاهی هم از شدت غم سعی میکردم نفسی عمیق کشم برای رهایی از این تن. گفتم فلانی را در تلویزیون دیدم. می دانستید اهل اینجاست؟ بر روی کاغذ نوشت من آقای خامنه ای را دوست دارم.
گفتم اگر ما ( خانواده ) شهید داده بودیم چه حالی داشتیم؟
چرا اینک نخبگان فراموش کرده اند؟
چرا با دیپلماسی لبخند پیش میروند؟
مگر ما شهید دادیم برای این روزها که خار شویم؟
برای خودم و او این را تکرار کردم...
کسانى که دم از مذاکره با امریکا مىزنند، یا از الفباى سیاست چیزى نمىدانند، یا الفباى غیرت را بلد نیستند؛ یکى از این دو تاست. در حالى که دشمن اینطور اخم مىکند، اینطور متکبّرانه حرف مىزند، اینطور به ملت ایران اهانت مىکند، تصریح هم مىنماید که مىخواهد علیه این نظام و این کشور و منافع آن اقدام کند، عدّهاى در اینجا ذلیلانه و زبونانه مىگویند: چه کار کنیم؛ برویم، نرویم، نزدیک شویم، با آنها صحبت کنیم، در خواست کنیم، خواهش کنیم؟! این اهانت به غیرت و عزّت مردم ایران است؛ این نشانه بىغیرتى است؛ این سیاستمدارى نیست. سعى مىکنند رنگ و لعابى از فهم سیاسى به کار خود بدهند؛ نه، این درست ضدِّ فهم سیاسى است.
بیانات 81/3/1
برایش گفتم به چه قیمتی مذاکره کنیم؟ به قیمت گوشت و مرغ و دلار و ...
زیر با خفت رویم فقط برای این ها؟
با هم که حرف میزدیم رسیدیم به در گذشتگان و آداب و رسوم قدیم برای دفن میت. برایم جالب بود و فکر میکردم چه زیبا بود برخی رسوم ، اما متأسفانه اینک همه به فکر مراسم و آبروی نمیدانم از کجا آمده و به کجا رفته هستند.
برایم گفت هنگامی که بالای قبر فلانی بودم شخصی بدو بدو آمد و قبر را شست و مرتب کرد. پولی به او دادم و گفتم این هم کار اینان است و از صبح تا شب در قبرستان میگردند.
با خود فکر میکردم خوشبحال کسی که قبر میشوید. هر روز هنگامی که قبر میشوید خود را در قبر میبیند و به یاد می آورد و کیست و به کجا میخواهد رود.
قَالَ النَّبِیُّ ص النَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا؛
پیامبر خدا(ص) فرمودند: مردم در خوابند هنگامی که مردند بیدار می شوند.
کاش کسی بود قبر مرا میشست. این روزها بیشتر میفهمم که میتی بیش نیستم .
پیامبر اکرم(ص) فرمودند:
همانا قبر هر روز صاحبش را با پنج چیز میزند.
۱)من خانه فقر و بد بختی هستم، با خودتان یک گنجی بیاورید.
۲)من خانه وحشت و تنهایی هستم ، با خودتان یک رفیقی را بیاورید.
۳)من خانه ظلمت و تاریکی هستم، با خودتان یک چراغی بیاورید.
۴)من خانه سنگ ریگ هستم ، با خودتان یک فرشی بیاورید.
۵)من خانه مارها و عقرب ها هستم، با خودتان یک پادزهری بیاورید.
کسی گفت: اینها چه هستند؟
پیامبر اکرم(ص) فرمودند:
واما گنج، کلمه شهادت یعنی اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله،
واما رفیق و انیس ،تلاوت قرآن مجید است.
و اما چراغ و روشنایی، نماز شب است.
و اما فرش ما ، عمل صالح است.
و اما پادزهر،صدقه است.
تأملاتم را نمی توانم مرتب کنم. امشب با کسی صحبت کردم که مرا یاد شخصی دیگر انداخت. شخصی که هر گاه یادش میکنم برای عاقبت بخیری اش دعا میکنم. فقط برای خودم دعا کردم که خدا مرا عاقبت بخیر کند. میدانم اگر خدا مرا به اندازه چشم بر هم زدنی به حال خود گزارد من نیز نابود میشوم.
نمی توانم بنویسم. بهتر است هم نگویم چه ها شنیدم و دیدم . نمی گویم تا حرمت ها کمتر ریخته شود. فقط این را میگزارم تا زمانی دیگر که نوشته هایم را میخوانم به یاد آورم چه شد امشب و باز هم از خدا برای بندگانش و از جمله خودم دعا کنم برای عاقبت بخیری.
وَ لْیَسْتَعْفِفِ الَّذینَ لا یَجِدُونَ نِکاحاً حَتَّى یُغْنِیَهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند ، باید پاکدامنی پیشه کنند تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند!
دیشب با کسی صحبت میکردم. از غم هایش برایم میگفت و از درد جسمی که امانش را بریده بود. نگرانش شده بودم، به یک بار یادم به سخن بزرگی افتاد که چند روز گذشته شنیده بودم . برایش گفتم ذکر یونسیه را بگو و تکرار کن. آرام و سبک میشوی. گفت پس میروم در مفاتیح پیدایش میکنم . تا برود پیدا کند برایش ذکر را همراه ترجمه فرستادم. به یک باره حالش دگرگون شد. فقط برایم پیام داد که مادرم از تو تشکر میکند که فرزندش را شاد کردی. خنده ام گرفته بود. خدا را شکر کردم. بعد از این ماجرا با خود فکر میکردم که چه خوب است خدا باز هم از این توفیقات نصیبم کند. توفیق شاد کردن بنده ای... .
در روایتی امام باقر(علیهالسلام) میفرماید:
«إِنَّ أَحَبَّ الْأَعْمَالِ إِلَى اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِدْخَالُ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِ»؛
به درستی که محبوبترین اعمال نزد خدای متعال "ادخال سرور" در قلب مومن است و در روایتی دیگر فرمودند:
«مَا عُبِدَ اللهُ بِشَیْءٍ أَحَبَّ إِلَى اللهِ مِنْ إِدْخَالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِ»؛
خداوند به چیزی محبوبتر از ادخال سرور در قلب مومن عبادت نشده است.
رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) ارزش این کار را برابر با مسرور کردن خدا و رسولش دانسته و می فرماید:
مَنْ سَرَّ مُؤْمِناً فَقَدْ سَرَّنِی وَ مَنْ سَرَّنِی فَقَدْ سَرَّ اللَّهَ.
امام صادق(علیهالسلام) فرمود: خداوند به حضرت داود علیهالسلام وحی کرد همانا اگر بنده ای از بندگان من حسنه ای را به درگاه من بیاورد من بهشتم را بر او مباح می کنم. حضرت داود علیه السلام پرسید: پروردگارا! آن چه کار خیری است؟ [که چنین پاداشی دارد؟] خداوند متعال فرمود شاد کردن دل بنده ای از بندگان مؤمن من ولو با دادن یک دانه خرما به او.
آیا باز این توفیق نصیبم میشود؟
سختی از حضرت امیر (ع) را میخواندم و با خود به گذشته رفتم. حضرت می فرمایند:
با درد خود بساز، چندان که با تو سازگار است.
با خود می اندیشم که زمانی دردی یا بلایی بر من می آمد اگر با او سازش می کردم به قول خودمان با او کنار می آمدم آرام تر بودم ولی اگر بر عکس بود هم دردش بیشتر بود هم درمانش هم نمی رسید. امتحانات خدا این درس را به من آموخت که در دردهایم سکوت کنم و آرام باشم تا درمانش زودتر رسد.
یاد سخن حاج اسماعیل دولابی می افتم که می فرمودند: هر چه درد را آشکارتر کنی دوا دیرتر پیدا میشود. اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی، شاید خدا خودش در را باز کند.
مسابقه را برای دقایقی میبینم و دقیقا زمانی که کمی بحث بین دو تیم میشود. به یاد آوردم گزارشگر از افرادی که از راه های دور و نزدیک و از روزهای پیش آمده اند و شب را گرسنه و تشنه گذرانده اند فقط به عشق دیدن بازی بین دو تیم و اینک من از خودم خجالت کشیدم ، به این فکر کردم شده است تا کنون فقط 1 بار نه بیشتر فقط 1 بار چشم انتظار مولایم باشم؟ شده است شب را نخوابم و تشنه و گشنه سر کنم تا صبحی جمعه فرا رسد به عشق ظهور مولایم؟
وقتی میان نفس و هوس جنگ میشود
قلبم به چشم همزدنی سنگ میشود
آقا ببخش بس که سرم گرم زندگیست
کمتر دلم برای شما تنگ میشود
وقتی یادی از در گذشتگان کردیم از خوبی ها و بدی هایشان صحبت شد. دقایقی را با غم سپری کردیم. برایم حرفی زد که مرا به فکر فرو برد.
یکسری وقتی هستند هستند و وقتی نیستند نیستند
یکسری وقتی هستند هستند و وقتی نیستند هستند
یکسری وقتی هستند نیستند و وقتی نیستند هستند
یکسری وقتی هستند نیستند و وقتی نیستند نیستند
وقتی روزهای زیادی به طور ناگهانی از دنیای مجازی به دور باشی خودت میمانی و خودت. نمی دانم خوب بود یا بد اما میدانم روزها گاهی تأملاتم بر من هجوم می آوردند و من جایی را برای ظهور افکارم نداشتم مگر نوشتن بر ذهنم. چه چیزها که ندیدم و نشنیدم و نخواندم و من بودم و خدا. سخت میگذرد وقتی دلت جایی را بخواهد فقط برای ظهور افکارت که نباشد.
چه میشود که غرور سراسر وجودم را میگیرد؟ هنگامی که به این آیه رسیدم با خود تأمل میکردم و میگفتم، ببین تو چقدر ناچیزی و از چه آفریده شده ای! پس چه میشود که خود را بزرگ و بالا میبینی! به قول معروف گاهی خدا را بنده نیستی. غرور سراسر وجودت را میگیرد و برای خودت خدایی و پادشاهی میکنی. گاهی هم برای بندگان دیگر اینچنین هستی.
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طینٍ
دکتر تشخیص تومور مغزی داده بود. اما به او حرفی نزدند تا مبادا حالش بد شود. با خود میگفتم، اگر این اتفاق برای مادر من می افتاد چه؟ من چه میکردم؟ من هم بی تاب میشدم و از صبح تا شب مدام گریه و نزر و نیاز و ... داشتم؟ شاید من هم مانند او عمل میکردم. اما دیر زمانی است که با خود تمرین ( فقط تمرین ) میکنم که صبور باشم در زمان مصیبت ها. گاهی که با کسی در مورد مرگ دیگران به راحتی سخن میگویم مرا متهم به ....
بگذریم مهم نیست به چه متهم میکنند. فقط به یاد دارم زمانی را که برای فوت پدر رفیقم رفتم شاهد مجلسی بدون گریه و شیون بودم. باورم نمی شد خانواده این قدر صبور باشند. از آن روز خجالت کشیدم. گاهی هم با خود میگویم وقتی خدا میخواهد ما چرا ناراحتیم؟ مگر نه اینست که او معبود و من عبد؟
به خود یادآور میشوم هر چه از دست دادن عزیزی مصیبت بزرگی است اما مصیبت ما به اندازه ذره ای به مصیبت خاندان آل رسول (ص) مخصوصا واقعه عاشورا نمی رسد.
خوب خدایی دارم که وقتی در تفکراتم غرق میشوم و قرآن میخوانم به این آیه میرسم...
وَ اِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئاً لایَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ
و اگر مگسى از آنها چیزى برباید و ببرد، نمى توانند آن را از آن موجود ضعیف و ناتوان بازپس گیرند
چه قدر ضعیفیم ما
دارد میرود. از دستم میرود و من هم به آرامی ناظر رفتنش میباشم. رمضان را میگویم. هر سال وقتی به آخر میرسد مدام با خود مرور میکنم چه کرده ام. بنده بوده ام؟ خدا از من راضی بوده؟ اعمالم چطور بوده؟ استفاده لازم را برده ام؟
هجمه سوالات مرا به سختی می اندازد تا جایی که کم می آورم و سعی میکنم بخوابم. سخت است همیشه در خوف و رجا ماندن. مهمانی رو به پایان است و من نمیدانم مهمان خوبی بوده ام یا نه ! آیا سال دیگر به این مهمانی دعوت میشوم یا نه! دلم برای مهمانی تنگ است.
شبی دیگر را با هم می گذرانیم. با هم قرآن با معنی میخوانیم.اینبار از بهشت برایش میگویم و او مرا از مراتب بهشت آگاه می کند. از کتاب خدا و اسلام و مسیح و انجیل سخن میگوییم. از مراتب جهنم برایم میگوید. با هم قرآن سر می گیریم. برایم میگوید مگر خدا نیست ؟ جواب میدهم که ما آنان را واسطه قرار میدهیم. ابتدا ناراحت است که نکند فقط یک دعا می تواند بکند اما وقتی از بزرگی امشب برایش میگویم آرام میگیرد. میگوید شما چه دعایی میکنید؟ جواب می دهم اولین دعا برای ظهور امام زمان (عج) است سپس سلامتی رهبرمان و بعد هم نابودی دشمنان اسلام و رهبر و قرآن ، بعد هم عاقبت بخیری همه که بسیار مهم است.
چشمانش را میبندد و از ته دل خدا را میخواهد. به حالش غبطه میخورم، به پاکی و سادگیش، به بزرگ مرد کوچک بودنش به...
با صدای بلند گفتم خدایا تمام حاجاتش را برآورده بفرما. لبخند رضایتی میزند. اینک آرام خوابیده در مقابل تلویزیون که آرام دعای جوشن کبیر را زمزمه میکند. حرفی نمی ماند جز این سخن که
آیت الله بهجت فرمودند:
اگر بی تفاوت باشیم و برای رفع گرفتاری ها و بلاهایی که اهل ایمان بدان مبتلا هستند دعا نکنیم، آن بلاها به ما نزدیک خواهد شد.
ایام قدر که شروع می شود هر کسی به تکاپو می افتد تا خود را به مکانی برساند برای مراسم احیا. گاهی به قول خودشان می خواهند حالی کنند یا فلانی خیلی خوب قرآن سر میگیرد. سال هاست که نمی توانم جایی روم. اوایل با خود میگفتم حتما لیاقت ندارم و یا توفیق ندارم. بعد ها متوجه شدم مهم نیست کجا باشم. شب گذشته چون سال های گذشته تنها در منزل بودم اما با این تفاوت امسال کودکی 10 ساله مرا همراهی میکرد. از این ها که بگذرم، میبینم خدا وقتی بخواد غذای معنوی دهد به زیبایی میدهد. با این همه سال طول عمری که خدا به من داده هیچ گاه تصور نمی کردم کودکی 10 ساله به زیبایی مرا درس دهد و به من غذای معنوی دهد و احیا را برایم متفاوت کند. که از قرآن برایم بگوید، از خداوند، از مرگ و برزخ و از...
برای اولین بار به دعای سحر فکر کردم، به تک تک جملاتش، به زیبایی در بیانش، به اینکه چگونه از خداوند درخواست میکنیم. از جمله زمان هایی که دعا اجابت میشود همین در زمان سحر است. که گاه بزرگان برای نماز شب بر میخیزند و بعد هم نماز صبح را میخوانند و منتظر طلوع فجر می شوند. از این ها بگذریم ، به این فکر میکردم که دعای سحر مانند این است که میخواهد از تمام لحظات بهره ببرد. چگونه؟ زمان سحر است و زمان اجابت دعا و در دعا مدام از خدا طلب میکنیم ...
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ
"یکی از وظایف انسان این است که بعد از هر نصرت و تفضل الهی، تضرع و توسل به خدا را افزایش دهد."
همین امروز فرمودند. با خود فکر میکنم، میبینم همیشه برعکس بوده. آن زمان که رفع مشکل میشد و نصرت پیش می آمد تازه فراموشی تمام مهربانی هایش شروع میشد. آن زمان که در تمام لحضات با من بود و مرا چون همیشه یاری می کرد اما من او را فراموش میکنم. لبخندی تلخ میزنم، برای زمانی که دلش برایم تنگ میشود و مرا فرا می خواند و من با گستاخی تمام طلبکارانه زمین و زمان را کلمات قصار نثار میکنم که خدایا چرا با من چنین میکنی؟!
چیزی برای گفتن نمی ماند جز این کلمات:
گاهی از زمان ها هست که خدا میخواهد خودت را به خودت ثابت کند. چگونه؟ مانند اینک...
در ماه مبارک شیطان دستانش بسته است و کاری نمی تواند انجام دهد، پس چرا من عصبی می شوم؟ چرا دروغ میگویم؟ چرا حسادت دارم؟ چرا بنده نیستم؟ چرا... ؟ و چراهای دیگر...
میبینی! شاید در 11 ماه دیگر شیطان نیست که مرا گول میزند، آن زمان هم خودم هستم، با این تفاوت که همه را به گردن شیطان میگذارم
وقتی افطار میکردم ، چون همیشه تنها بر سر میز نشسته بودم. کمی فقط کمی دلم گرفت برای تنهایی خودم. اما شکر میدانی چرا؟
همان لحظه زبانم به شکر باز شد. میدانم که توفیق خداوند بوده ، آن زمان که لحظه ای از ته دل دلتنگ تنهایی خود شدم و ناخود آگاه با تمام وجود خدا را شکر کردم به پاس اینکه توفیق روزه گرفتن را به من عطا کرد در امسال، خدا را شکر کردم به پاس همین افطار ساده ام و به یاد آوردم که ممکن است مردمانی باشند که همین را هم نتوانند بخورند.
خدایا...
سپاس که به من توفیق شاکری عطا کردی
بهترین دعایی که در لحظه اذان شنیدم:
پروردگارا! ما را با قرآن زنده بدار، ما را با قرآن بمیران، ما را با قرآن محشور کن. پروردگارا! قرآن را از ما راضى کن. پروردگارا! ما را از قرآن و اهلبیت لحظهاى جدا مکن. پروردگارا! شهداى عزیز ما و روح مطهر امام بزرگوار ما را با اولیائت محشور کن.
غمم با تو نگویم با که گویم
نشان از تو نجویم از که جویم
نوشتم نامه ای از مویه هایم
اگر با تو نمویم با که مویم
زبس که نامه آلوده خوانده
به قلب نازنینش غم نشانده
بکن مستور یا رب عیب ما را
که نزدش آبرو دیگر نمانده
زبان حال من است. اما چه کنم با وجود بدی هایم باز هم پیشش میروم و از او طلب خودش را میکنم. بهترین خواسته ای که تا به حال خواسته ام همین است.
هنگامی که سن کمتری داشتم هر گاه قصد کاری را داشتم یا برنامه ریزی میکردم مطمئنا انجام نمی شد. نمی دانستم چرا تا شنیدم که میگفتند در کارهایتان بگویید " انشالله " . می دانستم معنی اش را اما باز فراموش میکردم. به یاد دارم گاهی از ترس اینکه نشود مدام ورد زبانم میشد این کلمه و جالب این است که کار یا برنامه ام انجام میشد. اینک میدانم چرا برای باید بگویم و درک میکنم. جالب است دیشب به این آیه رسیدم
وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَداً
و هرگز در مورد کاری نگو: من فردا آن را انجام می دهم
إِلاَّ أَنْ یَشاءَ اللَّهُ وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسیتَ وَ قُلْ عَسى أَنْ یَهْدِیَنِ رَبِّی لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً
مگر اینکه خدا بخواهد! و هر گاه فراموش کردی ،( جبران کن ) و پروردگارت را به خاطر بیاور و بگو: «امیدوارم که پروردگارم مرا به راهی روشنتر از این هدایت کند!»
شیعه مهجور تو منم
وصله ی ناجور تو منم
غرق بلایم...
نمی دانم تا چه اندازه تو را میخواهم، شاید بگویم عاشقت هستم اما در عمل این طور نمی باشم. میدانید آقا جان زمانی سعی کردم که سرباز و خادم شما باشم. اما نمی دانم لایق نبودم یا صلاح نبوده یا ... . فقط اینکه ما ناامید شدیم از خدمت و سربازی شما و خود آگاهید که هیچ چیز دیگر برای تقدیم کردن به شما ندارم. اگر هم بعضی مسائل هست آنان فقط بر حسب وظیفه انجام گرفته از طرف یه وصله ناجور و البته شاید شیعه... . همیشه در آرزویم است تا جان نثار شما باشم اما تصور میکنم جانم هم ارزشی برای شما ندارد، روزها دعا میکنم خداوند از عمر من بکاهد و بر عمر یکی از سربازان گمنامت بیافزاید. مطمئنا او یکی از بندگان مخلص خدا و از سربازان شماست. جانم را تقدیمش میکنم تا انشالله با کارهایش زمینه ظهور شما فراهم شود. دوست دارم از عمرم کاسته شود و بر عمر افزوده زیرا او خادم و سرباز شماست، زیرا عاشق شماست و من میدانم در طول هم هستید. شاید من وصله ی ناجور نتوانم کاری انجام دهم شاید ازین طریق در حد و توانم برای شما کاری انجام داده باشم امیدوارم خداوند صدایم را بشنود. میدانید آقا! دلم شما را میخواهد. من از شما خودتان را میخواهم.
در زمان دانشجویی جمعی تشکیل شد که بر بیانات آقا کار میکردند. قرارمان به این صورت بود که بیانات را میخواندیم و نکات کلیدیش را سرلوحه کارمان قرار میدادیم. سال ها از آن زمان میگذرد. چند سال پیش سررسیدی که در دست داشتم را با بیانات آقا متبرک می کردم. هر زمان که آقا صحبتی میکردند میخواندم و نکات کلیدیش را یادداشت میکردم اما بعد از مدتی دنیا مرا گرفت و از این کار کنار کشیدم. از شب گذشته تصمیم گرفته ام این کار را از سر بگیرم نه اینکه یادداشت کنم این بار میخواهم در ذهن بسپارم. سپاس خدای را که این معرفت را به من عطا کرد تا نائب امامم را بشناسم و درک کنم. میخواهم این سخن را یادداشت کنم تا یادم بماند چرا میگویم نائب امام...
" بدیهی است در هر انتخاباتی، یک عده ای به نتیجه ی مطلوبِ خودشان نمیرسند. من نمیخواهم اسمش را بگذارن بازنده ی انتخابات، نباید تعبیر برنده و بازنده و این واژه ها و اصطلاحات غربی مادی را به کار برد، اگر برای خدا و برای انجام تکلیف وارد میشویم، برد و باخت وجود ندارد. باید همه ی آنچه را که پیش می آید - که مبتنی بر قانون است - تحمل کنیم. این را باید همه مان یاد بگیریم، این صبرِ انقلابی است. امیدوارم خدای متعال هم دلها را هدایت کند به آنچه که برای کشور بهتر است. "
بیانات 92/2/16
پ.ن : خدا را شاکرم که انتخاب اصلح کردم و هیچگاه از کرده خود پشیمان نیستم
حال و هوای اینک گروهی از مردم مرا به یاد مردم کوفه می اندازند. کسانی که دعوت میکنند و کنار میکشند و یا تحت تأثیر قرار میگیرند. در دنیای مجازی می دیدم که چگونه از کار خود پشیمان بودند زیرا که چرا به فلان شخص رأی نداده بودند تا شخص مخالفشان رأی نیاورد. تاریخ در همه حال تکرار میشود و ما در محضر ایزد منان در حال آزمایش هستیم اما گاهی فراموش میکنیم. کاش عامل بودیم که نیستیم کاش فراموش نمی کردیم سخن پیر جماران را که میفرمود:
" ما مأمور به ادای تکلیف و وظیفه ایم نه مأمور به نتیجه "
در زمان مناظره در کنارش نشسته بودم و مرتب حرف هایی که در دنیای مجازی زده میشد را برایش میخواندم و میخندیدیم. مناظره که تمام شد گفت: باید به جای خنده گریه کرد و تأسف خورد اینان مسئولان مملکتی ما بودند. نمی دانم چرا کسی از دید دیگری به این مسأله ننگریست. اینکه صدا و سیما بهترین کار ممکن را انجام داد. اینکه مسئول مملکتی که ادعای توانایی در ریاست جمهوری دارد یک معدن را تشخیص نداده یا کسی که نمی تواند در محدود زمانی پاسخ سوالی را بدهد چگونه می تواند در زمان های حساس بهترین تصمیم را برای کشوری بگیرد. کسی که مانند کودکی تصاویر را توضیح میدهد یعنی دید بازی به مسائل ندارد. همه بگویید توهین بود اما من میگویم عالی بود از این نظر که افکار مسئولین مملکتم را شناختم. از این که سوالات روانشناسی بود اما همه کودکانه جواب دادند. مناظره در دعوا کردن و توهین و رو کردن پشت پرده ها و زیر سوال بردن همدیگر نیست. با خود هستم باید در مناظره دنبال جواب هایم بگردم ، باید دنبال شاخص هایم بگردم، به دنبال اینکه چه کسی مطابق ولایت فقیهم عمل میکند و حرف میزند.
وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ
و از خشمش در هر شری ایمنی جویم
در کتاب مصباح الهدی مرحوم دولابی جمله ای بود با این مضمون که کودک وقتی کار خطایی انجام میدهد و پدر از او عصبانی است برای رهایی از خشمش سریع میدود و خود را در آغوش می اندازد و آن زمان است که خشم پدر فرو می نشیند و او هم کودک را در آغوش میگیرد.
این روزها هر که گناه بیشتر کند با کلاس تر است و اگر به زبان آورد چه بهتر... در جمعی که بودم به راحتی از سفری که به قطب رفته بود را بیان میکرد و خوردن 3 لیوان شراب تا که گرم شود اما باز هم سردش بوده. با خود فکر میکردم و میگفتم چه شده ما را؟ از روی خدا خجل هستم. خدا به ما نعمت می دهد و ما هر لحظه طلب کارتر میشویم.
"رَبَّنَا إِنَّکَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِی وَمَا نُعْلِنُ وَمَا یَخْفَى عَلَى اللّهِ مِن شَیْءٍ فَی الأَرْضِ وَلاَ فِی السَّمَاء"
کلام خدا بسیار زیباست. گاه تو را خجل میکند ، گاه امیدوار، گاه ترس بر اندامت می اندازد، گاه... . از شب گذشته مدام این آیه را تکرار میکنم. حرف بزرگی است، اما ما فراموش میکنیم کلام خدا را. فراموش میکنیم که همه چیز به دست خداست. حتی خواندن این آیه هم لطف خداوند بوده که شامل حال من شده است. شکر... هر چه شکر گویم باز هم حق مطلب ادا نمی شود. خدایا! میدانم همه امور به دست توست، میدانم برگ درختی نمی افتد مگر به اذن تو، خدایا! تو از حال من با خبری، تو از کارهای پنهان من با خبری، آبروی مرا در دنیا و آخرت حفظ فرما، میدانم که هر چه تلاش کنم برای پنهان موضوعی اگر تو نخواهی آشکار میکنی و میدانم اگر من تلاش برای آشکار کردن موضوعی کنم تا تو اذن ندهی پنهان می ماند.
... یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ
ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد
وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ...
و نه تو را بشناسد
کافیست چند بار با خود تکرار کنی و آن زمان است که خجل و سر به زیر به محضر خدا میروی. میبینی چه می گوید؟ حتی اگر او را نشناسی و نخوانی باز هم به تو عطا می کند. پس سکوت نکن او که درهای رحمتش را باز کرده، پس بخواه. می خواهی راحت تر بگویم؟ در دیزی باز است و حیا معنا ندارد. دیگر چگونه به تو گوید که من همه چیز را به پایت میریزم! حال اگر به درگاهش روی و بخواهی چه کارها که نمی کند...
دلمان عجیب گرفته است. از خودم گرفته تا آدم های این زمین که این روزها فقط بحث در انتخابات را چون نان شب میدانند. نه آنکه ما از سیاست جدا باشیم چون دین از سیاست جدا نیست اما... . این روزها 3 نقطه هایم بسیار حرف برای گفتن دارد اما ترجیح میدهم در همین جا بمانند. ماه رجب است انگار، اما کجایند رجبیون؟ میلاد معصوم است اما کجاست حتی یک حدیث تا شاید تلنگری بر ما باشد! بزرگی چه نیک فرمود کاش انتخابات مصادف با ماه رجب نمیشد. زیرا تا رئیس جمهور شدن شخصی چه اهانت ها و تهمت ها و غیبت ها و... که نمی شود. از خود میترسم که غرق شوم و ماهی به این پر برکتی را از دست دهم. گاه فراموش میکنم در تمام لحضات در محضر خداوندم و در سر جلسه امتحان نشسته ام.
" إِلَهِی إِلَیْکَ أَشْکُو نَفْساً بِالسُّوءِ أَمَّارَةً "
" اللهم عجل لولیک الفرج "
نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت. حس ششم یا ... . نمی دانم. فقط می دانم گاهی بدون صحبت افراد میفهم چه می گویند و چه می کنند. دو روز ناآرام و بی قرار بودم. دو روزی شب را در آشفتگی خوابیدم و امروز غم سراسر وجودم را گرفت. اکنون فهمیدم عزیزی در بیمارستان بود. عزیزی که بر گردن من حق دارد و من مانند همیشه افسوس میخورم که از او دورم و کاری از من بر نمی آید.
" یا من اسمه دوا و ذکره شفا "
" یا رفیق من لا رفیق له "
زیاد بگو "سلام بر علی" این روزها کسی در مدینه سلامش نمی کند.
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم می زنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببرده ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
دخترک همسری دارد که از کسی دیگر باردار میشود و با کسی دیگر دوست است.
وَ اجْعَلْ لی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرینَ
وَ اجْعَلْنی مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعیمِ
" أنت المتکبر و أنا الخاشع "
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
اللهم الرزقنا توفیق ...