دکتر تشخیص تومور مغزی داده بود. اما به او حرفی نزدند تا مبادا حالش بد شود. با خود میگفتم، اگر این اتفاق برای مادر من می افتاد چه؟ من چه میکردم؟ من هم بی تاب میشدم و از صبح تا شب مدام گریه و نزر و نیاز و ... داشتم؟ شاید من هم مانند او عمل میکردم. اما دیر زمانی است که با خود تمرین ( فقط تمرین ) میکنم که صبور باشم در زمان مصیبت ها. گاهی که با کسی در مورد مرگ دیگران به راحتی سخن میگویم مرا متهم به ....
بگذریم مهم نیست به چه متهم میکنند. فقط به یاد دارم زمانی را که برای فوت پدر رفیقم رفتم شاهد مجلسی بدون گریه و شیون بودم. باورم نمی شد خانواده این قدر صبور باشند. از آن روز خجالت کشیدم. گاهی هم با خود میگویم وقتی خدا میخواهد ما چرا ناراحتیم؟ مگر نه اینست که او معبود و من عبد؟
به خود یادآور میشوم هر چه از دست دادن عزیزی مصیبت بزرگی است اما مصیبت ما به اندازه ذره ای به مصیبت خاندان آل رسول (ص) مخصوصا واقعه عاشورا نمی رسد.
خوب خدایی دارم که وقتی در تفکراتم غرق میشوم و قرآن میخوانم به این آیه میرسم...
وَ اِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئاً لایَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ
و اگر مگسى از آنها چیزى برباید و ببرد، نمى توانند آن را از آن موجود ضعیف و ناتوان بازپس گیرند
چه قدر ضعیفیم ما